کد مطلب:315552 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:147

هجوم سپاهیان برای جنگ با امام حسین
عصر پنجشنبه، نهم ماه محرم، طلایگان سپاه شرك و كفر، برای جنگ با ریحانه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پیش تاختند. دستورات شدیدی از طرف پسر مرجانه برای پایان دادن سریع به پیكار و حل معضل صادر شده بود؛ زیرا بیم آن می رفت كه سپاهیان، سرعقل بیایند و دودستگی در میان آنان حاصل شود. امام در آن لحظه مقابل خیمه اش، سر بر شمشیر خود نهاده بود كه خواب ایشان را در ربود. بانوی بزرگ بنی هاشم خواهر امام، «حضرت زینب (علیها السلام) هیاهوی سپاهیان و تاختن آنان را شنید، هراسان نزد برادر رفت و او را از خواب بیدار نمود. امام سربرداشت، به خواهر نگران خود نگاه كرد و با عزم استواری گفت:

«رسول خدا (صلی الله علیه و آله) را در خواب دیدم كه می گفت: تو به سوی ما می آیی...».

بزرگ بانوی حرم از اندوه، قلبش فشرده شد، فروشكست، نتوانست خودداری كند، بر گونه اش نواخت و گفت:

«ای وای بر من!...». [1] .

حضرت ابوالفضل خود را به برادر رساند و عرض كرد:

«آنان به سوی تو می آیند».

امام از او خواست علت آمدن آنان را جویا شود و فرمود:



[ صفحه 181]



برادرم! جانم به فدایت! سوار شو و نزد آنان برو و از آنان بپرس شما را چه شده و چه می خواهید؟».

امام این چنین قربان برادر می رود و همین نشان دهنده ی مكانت والا و منزلت بزرگ اوست و آشكار می كند كه حضرت به قله ی ایمان و بالاترین مرتبه ی یقین دست یافته است.

ابوالفضل، همراه بیست سوار از اصحاب از جمله: «زهیر بن قین و حبیب بن مظاهر»، به طرف سپاهیان تاخت و خود را به آنان رساند، سپس از آنان انگیزه ی این پیشروی را پرسید، آنان گفتند:

«امیر به ما فرمان داده است یا حكم او را بپذیرید و یا با شما پیكار می كنیم». [2] .

حضرت عباس به طرف برادر، بازگشت و خواسته ی آنان را با ایشان در میان گذاشت. حبیب بن مظاهر در همان جا مانده بود و سپاهیان پسر سعد را نصیحت می كرد و آنان را از عقاب و كیفر خدا بر حذر داشته و چنین می گفت:

«آگاه باشید! به خدا قسم! بدترین گروه، كسانی هستند كه فردای قیامت بر خدای عزوجل و پیامبر بزرگوارش (صلی الله علیه و آله) وارد می شوند در حالی كه فرزندان و اهل بیت پیامبر - كه شب زنده دارند و شبانه روز به یاد خدا مشغولند - و شیعیان پرهیزگار و نیك آنان را به قتل رسانده اند...». [3] .

«عزرة بن قیس» با بی شرمی پاسخ داد:

«ای پسر مظاهر! تو خودت را پاك و پرهیزكار می انگاری؟!».



[ صفحه 182]



قهرمان بی همتا، «زهیر بن قین» متوجه عزره شد و گفت:

«ای پسر قیس! ازخدا بترس و از كسانی مباش كه بر گمراهی كمك می كنند و نفس زكیه ی پاك و عترت رسول خدا و برگزیده ی پیامبران را به قتل می رسانند».

عزره پرسید: «تو كه نزد ما عثمانی بودی، حال چه شده است؟!».

زهیر، با منطق شرف و ایمان پاسخ داد:

«به خدا قسم! من نه نامه به حسین نوشتم و نه پیكی نزد او فرستادم و تنها در راه بود كه به او برخوردم. هنگامی كه او را دیدم، به یاد رسول خدا افتادم و پیمان شكنی، نیرنگ، دنیاپرستی و آنچه از ناجوانمردی برای حسین درنظر گرفته بودید را دانستم. پس بر آن شدم تا برای حفظ حق پیامبر - كه آن را ضایع كرده بودید - او را یاری كنم و به حزب او بپیوندم». [4] .

سخنان زهیر، سرشار از راستی در تمام ابعاد بود و روشن كرد كه به امام برای آمدن به كوفه نامه ننوشته است؛ زیرا به عثمان گرایش داشت. ولی هنگامی كه در راه با حضرت، مصادف شد و نیرنگ و پیمان شكنی و نامردمی كوفیان را در حق او دانست، موضع خود را عوض كرد، از یاران امام شد و بیش از همه به ایشان محبت ورزید و وفاداری نشان داد؛ زیرا امام نزدیكترین كس به پیامبر اكرم (صلی الله علیه و آله) بود.

به هر حال، ابوالفضل (علیه السلام) گفته های سپاهیان را برای برادر بازگو كرد، حضرت به او گفتند:

«به سوی آنان بازگرد و - اگر بتوانی - تا فردا از آنان فرصت بگیر. چه بسا امشب را بتوانیم برای خدا نماز بخوانیم، دعا كنیم و استغفار نماییم،



[ صفحه 183]



خداوند می داند كه نماز را دوست دارم و به تلاوت كتابش و دعا و استغفار بسیار، دلبسته ام...».

ریحانه ی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) می خواست با پربارترین توشه؛ یعنی نماز، دعا، استغفار و تلاوت قرآن، دنیا را وداع گوید و با دستیابی هرچه بیشتر از آنها به دیدار خداوند بشتابد.

ابوالفضل (علیه السلام) به سوی اردوگاه پسر مرجانه تاخت و خواسته ی برادرش را برای آنان بازگو كرد. ابن سعد در این مورد از شمر - كه تنها رقیب او برای فرماندهی سپاه به شمار می رفت و در عین حال تمام كارهایش را زیر نظر داشت و بر او جاسوس بود - نظرخواهی كرد. عمر از آن می ترسید كه در صورت پذیرفتن خواسته ی امام، شمر از او نزد ابن زیاد بدگویی كند و همچنین هدف عمر آن بود كه در پذیرفتن خواسته ی امام، برای خود، شریكی پیدا كند و از بازخواست احتمالی ابن زیاد، مبنی بر تأخیر جنگ درامان باشد، لیكن شمر از اظهار نظر خودداری كرد و آن را به عهده ی عمر گذاشت تا خود او مسؤول عواقب آن باشد. «عمرو بن حجاج زبیدی» از این تردید و درنگ در پذیرش خواسته ی امام به ستوه آمد و با ناراحتی گفت: «پناه بر خدا! به خدا قسم! اگر او از دیلمی ها بود و این خواسته را از شما داشت، شایسته بود بپذیرید» [5] .

عمرو بن حجاج به همین مقدار اكتفا كرد و دیگر نگفت كه او فرزند رسول خداست و آنان بودند كه حضرت را با مكاتبات خود به آمدن به كوفه، دعوت نمودند.



[ صفحه 184]



آری، اینها را نگفت؛ زیرا از آن بیم داشت كه جاسوسان ابن زیاد، گفته هایش را به طاغوت كوفه برسانند و در نتیجه دچار حرمان و حتی كیفر گردد. ابن اشعث نیز گفته ی عمرو را تأیید كرد. پسر عمر سعد با تأخیر جنگ موافقت كرد و به یكی از افراد خود گفت كه آن را اعلام كند. آن مرد نزدیك اردوگاه امام رفت و با صدای بلند گفت:

«ای یاران حسین بن علی! تا فردا به شما فرصت می دهیم، پس اگر تسلیم شدید و به فرمان امیر تن دادید، شما را نزد او خواهیم برد و اگر خودداری كردید، با شما خواهیم جنگید». [6] .

نبرد به صبح روز دهم محرم موكول شد و سپاهیان عمر سعد منتظر فردا ماندند تا ببینند آیا امام تن به خواسته های آنان می دهد، یا آنكه دعوت آنان را رد می كند.


[1] الكامل، ابن اثير، ج 3، ص 284.

[2] البداية و النهاية، ج 8، ص 177.

[3] حياة الامام الحسين، ج 3، ص 172.

[4] انساب الاشراف، ج 1، ق 1.

[5] تاريخ ابن اثير، ج 3، ص 285.

[6] حياة الامام الحسين، ج 3، ص 165.